دلم میخواد راهی بشوم. راهی یک سفر دور.
یک ساک کوچک در دستم بگیرم ُپر از چیزهایی که دوست دارم.
کتابهای مورد علاقهام، موسیقیهایی که دوست دارم
والبته یک دوربین عکاسی.سوار یک اتوبوس بشم. کنار یک غریبه بشینم.
یک غریبه غریبه. غریبه ایی که نه من هیچی از او بدونم نه او از من.
فقط بین ما اکنون وجود داشته باشد.
فقط همین حال وجود داشته باشد در همین مسیر جاده.
خسته که میشوم سرم را روی شانهاش بگذارم و نگاهم را به جاده بدوزم.
خوابم میبرد و مطمئنم آن غریبه شانه هایش خیلی امن است.
غریبه است اما نمیدام چه رازی بین ما هست انگار من سالهاست او را میشناسم
شاید در دنیای قبلی که زندگی میکردم عاشقش بودم
و حال در این دنیا در این سفر در این اتوبوس به او رسیدم. چقدر حرفهایش آشناست.
چقدر شانه هایش را دوست دارم.
نظرات شما عزیزان: